جدول جو
جدول جو

معنی سمن بو - جستجوی لغت در جدول جو

سمن بو
(سَ مَ)
سمن بوی. معطر و خوشبو مانند یاسمن. (ناظم الاطباء) :
سمن بوی و زیبارخ و ماهروی
چو خورشیددیدار و چون مشک بوی.
فردوسی.
سمن بوی خوبان با ناز و شرم
همه پیش کسری برفتند نرم.
فردوسی.
شکرشکن است یا سمن گوی من است
عنبرذقن است یا سمن بوی من است.
ابوالطیب مصعبی.
عیشست در کنار سمن زار خواب صبح
نی در کنار یار سمن بوی خوشتر است.
سعدی.
پریرویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمیباشد.
سعدی.
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار دل چو بستیزند بستانند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
سمن بو
معطر، خوشبو مانند یاسمن
تصویری از سمن بو
تصویر سمن بو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سمن رو
تصویر سمن رو
(دخترانه)
سمن چهره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمن بر
تصویر سمن بر
(دخترانه)
آنکه اندامی سفید و لطیف چون سمن دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمن گل
تصویر سمن گل
(دخترانه)
گل یاسمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمن رخ
تصویر سمن رخ
(دخترانه)
سمن چهره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمن بر
تصویر سمن بر
کسی که بدنی لطیف، سفید و خوشبو دارد
فرهنگ فارسی عمید
کسی که از طرف مؤسسه یا گروهی دربارۀ کارها و درخواست های آن سخن بگوید
فرهنگ فارسی عمید
نوعی خوراک شبیه حلوا که از شیرۀ گندم سبزکرده و آرد پخته می شود و بیشتر برای عید نوروز درست می کنند و آن را در بساط هفت سین می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
(سَ مَ)
آن که بوی یاسمن دهد و خوشبو باشد:
جوابش داد خورشید سخنگوی
نگار سروقد یاسمن بوی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
تو بر بندگان مه رویی
با کنیزان یاسمن بویی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَ)
بیزندۀ سمن، مجازاً، خوشبو. معطر:
مرغ دل انگیز گشت باد سمن بیزگشت
بلبل شبخیز گشت کبک گلو برگشاد.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
چیزی است مانند حلوای تر و آنرا از شیرۀ ریشه گندم سبز شده پزند. (برهان) (آنندراج). نیداه. (ابن بطوطه). چیزی است که از گندم سبز پزند و در خراسان متعارف است و خشخاش و گردکان و بادام و پسته در آن کنند و در عرف حلوای سمنگ گویند. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(سُ مَ)
آش رشته و آش آگرا باشد. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دارای بوی یکسان و رایحۀ همانند:
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک، باد و زمین پر ز بوی بان.
فرخی.
دو چیز که دارای یک بو هستند.
- امثال:
دوخر در یک طویله اگر هم رنگ نشوند هم بو میشوند، یعنی معاشرت در تغییر روحیات اثر دارد. یا اسب و خر را که یک جا بندند اگر هم بو نشوند هم خو شوند. این نیز به معنی مثل اول است. (یادداشت مؤلف).
، هم خوی و هم روش. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ بَ)
برگ یاسمن. (ناظم الاطباء). برگ سمن:
تذروان بچنگال باز اندرون
چکان از هوا بر سمن برگ خون.
فردوسی.
وآن قطرۀ باران که برافتد بسمن برگ
چون نقطه سفیدآب بود از بر طومار.
منوچهری.
چون قدح گیریم از چرخ دو بیتی شنویم
بسمن برگ چو می خورده شود لب ستریم.
منوچهری.
چو از باده سرشان گرانبار شد
سمن برگ هر دو چو گلنار شد.
اسدی.
اسیر سمن برگ شد مشک بید
غراب سیه صید باز سپید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ خَدد / خَ)
آنکه رخسار وی مانند یاسمن سپید و خوشبوی باشد. (ناظم الاطباء) : لطیف اندامی، ماهرویی، سلسله مویی، عنبرجعدی، سمن خدی. (سندبادنامه ص 259)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ بُ)
چمن پیرا و چمن زن. ابزار بریدن چمن. و رجوع به چمن پیرا و چمن زن و چمن زنی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ بَ)
کسی که یاسمن در بر و آغوش گرفته و بوی خوش از وی برآید. (ناظم الاطباء) ، کسی که بر او بوی سمن دهد، خوشبو. معطر:
سمن بر ویس کرده دیده خونبار
زمان هم رنگ خون آلود دینار.
(ویس و رامین).
سمن بر بسر اندر آورد خم
سوی کاخ شد شادنزدیک جم.
اسدی.
تا بجهان خوشی است و کشی ای صدر
خوش زی و کش با سمن بران خوش و کش.
سوزنی.
پرده بر روی سپیدان سمن بر ببرید
ساخت از پشت سیاهان اغر بگشائید.
خاقانی.
صعب تغابنی بود حور حریر سینه را
لاف زنی خارپشت از صفت سمن بری.
خاقانی.
کنیز کاروان بیرون شد از در
برون برد آنچه فرمود آن سمن بر.
نظامی.
سمن بر غافل از نظارۀ شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
دهی از دهستان به به جبک بخش سیه چشمۀ شهرستان ماکو که در 24 هزارگزی شمال خاوری سیه چشمه و 8 هزارگزی راه ارابه رو محمدآباد واقعاست. کوهستانی و سردسیر است و 90 تن سکنه دارد. آبش از چشمۀ. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
صفت زلف. (آنندراج) ، آنچه با ساییدن آن بوی سمن برآید. رجوع به سمن سای شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سمن بر
تصویر سمن بر
بدنی لطیف و سفید و خوشبو
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی شیرینی که معمولا در هفت سین گذارند. طرز تهیه: گندم را سه روز در آب خیس کنند سپس در میاورند و در پارچه ای ریزند و در ظرفی گذارند و گاه به گاه پف نم به آن زنند تا وقتی که گندم ریشه زند. سپس آنرا در یک سینی پخش کنند و کناری گذارند تا با اندازه یک سانتیمتر از سر گندم سبزی بیرون زند بعد در چرخ کنند و به شیره آن که با چرخ گرفته شده به مقدار چهار برابر اصلی آرد گندم افزایند. سپس مانند فرنی بهم زنند تا ته نگیرد و نسوزد آنگاه مانند پلو دم کنند و پس از دم کشیدن بردارند و مصرف کنند
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه سمن در بر گرفته و بوی خوشی از آن بر آید، آنکه برش همچون سمن باشد سپید تن دلبر سمنبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمنبر
تصویر سمنبر
((سَ مَ بَ))
آن که بدنی خوشبو و لطیف دارد
فرهنگ فارسی معین
((سَ مَ))
نوعی شیرینی که از شیره گندم سبز کرده و آرد می پزند و در سفره هفت سین می گذارند
فرهنگ فارسی معین
عطرآگین، معطر، خوش بو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش بو، معطر، سمن بیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سم تراش
فرهنگ گویش مازندرانی
چشمه ای در روستای یخکش بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
توت فرنگی وحشی، آلبالوی وحشی
فرهنگ گویش مازندرانی
آشنایی یا شناسایی کسی یا جیوانی از روی بوی بدن
فرهنگ گویش مازندرانی